کسراکسرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما کسرا

ماجرای مسافرت ما

کسرا جونم 5شنبه 23 تیر رفتیم شهرستانمون خیلی خوش گذشت جای همه خالی...روزاش هوا گرم بود ولی از ساعت 3 و 4 به بعد هم باد خوبی می وزید هم هوا خنک میشد کلی بهمون چسبید نازگل مامانی هم مثل همیشه پسر خوب و آرومی بود فقط امان از این خوابیدنااااش شب که میشد خوابت میومداااا ولی نمیخوابیدی واسه همین گریه میکردی و به هیچ صراطی هم مستقیم نبودی نه شیر میخوردی نه تو بغل و با راه رفتن آروم میشدی خلاصه که این خوابیدن توا فسقلی هم واسه ما داستانی شده صبح ها هم چون دیگه سروصدا میشد نمیتونستی بخوابی وگرنه خونه خودمون لااقل اگه شب دیر میخوابی روزا میخوابی ولی اونجا نه روز درست حسابی خوابیدی نه شب مربی یوگای عمه گفته بود اگه بچه درست نمیخوابه باید تو...
27 تير 1390

ماجرای مسافرت ما

کسرا جونم 5شنبه 23 تیر رفتیم شهرستانمون خیلی خوش گذشت جای همه خالی...روزاش هوا گرم بود ولی از ساعت 3 و 4 به بعد هم باد خوبی می وزید هم هوا خنک میشد کلی بهمون چسبید نازگل مامانی هم مثل همیشه پسر خوب و آرومی بود فقط امان از این خوابیدنااااش شب که میشد خوابت میومداااا ولی نمیخوابیدی واسه همین گریه میکردی و به هیچ صراطی هم مستقیم نبودی نه شیر میخوردی نه تو بغل و با راه رفتن آروم میشدی خلاصه که این خوابیدن توا فسقلی هم واسه ما داستانی شده صبح ها هم چون دیگه سروصدا میشد نمیتونستی بخوابی وگرنه خونه خودمون لااقل اگه شب دیر میخوابی روزا میخوابی ولی اونجا نه روز درست حسابی خوابیدی نه شب مربی یوگای عمه گفته بود اگه بچه درست نمیخوابه باید توی هو...
26 تير 1390

یاد ایام

دفتر خاطراتم رو ورق میزنم و برمیگردم به روزهای گذشته میرم به پارسال دقیقا همین روزا روزهای پراسترس بارداری چه روزهایی بود واقعا... میخوام ذره ای از خاطرات تلخ و شیرین اون روزها رو اینجا ماندگار کنم چه دلهره و اضطراب خاصی داشتم وقتی دیدم 2خط قرمز رنگ روی بی بی چک ظاهر شد و چه هیجان خاصی داشتم وقتی که این خبر رو تلفنی به حسین گفتم چه لحظه ناب و دل انگیزی بود وقتی که خانوم آزمایشگاهیه برگه آزمایشمو داد دستم و گفت مبارکه بارداری حس مادری از همون لحظه اول آدم رو درگیر میکنه خودم رو تو آسمونها می دیدم با یه فرشته کوچولو توی بغلم تنها فکری که اون لحظات از ذهنم گذشت این بود که خدایا ممنونتم که منو لایق مادر شدن دونستی اواخر بارداریم هی میگ...
23 تير 1390

یاد ایام

دفتر خاطراتم رو ورق میزنم و برمیگردم به روزهای گذشته میرم به پارسال دقیقا همین روزا روزهای پراسترس بارداری چه روزهایی بود واقعا... میخوام ذره ای از خاطرات تلخ و شیرین اون روزها رو اینجا ماندگار کنم چه دلهره و اضطراب خاصی داشتم وقتی دیدم 2خط قرمز رنگ روی بی بی چک ظاهر شد و چه هیجان خاصی داشتم وقتی که این خبر رو تلفنی به حسین گفتم چه لحظه ناب و دل انگیزی بود وقتی که خانوم آزمایشگاهیه برگه آزمایشمو داد دستم و گفت مبارکه بارداری حس مادری از همون لحظه اول آدم رو درگیر میکنه خودم رو تو آسمونها می دیدم با یه فرشته کوچولو توی بغلم تنها فکری که اون لحظات از ذهنم گذشت این بود که خدایا ممنونتم که منو لایق مادر شدن دونستی اواخر بارداریم ه...
23 تير 1390

5 ماهگیت مبارک

5 ماه به سرعت برق و باد گذشت پسر گلم! در تاریخ 1 تیر 90 اولین غلت رو خودت زدی البته یه کوچولوی کوچولو من کمکت کردم الانم غلت میزنی ولی باید یه کم به پهلوت کنم بعد خودت بغلتی البته از سمت چپ راحتتر غلت میزنی تا سمت راست و در تاریخ ١٣ تیر ٩٠ رسما رسما رسما خودت به تنهایی و بدون هیچ کمکی تونستی غلت بزنی آفرییییییین از تاریخ 10 تیر 90 دیگه پاهاتو روی زمین سفت میکنی مدام باید باهات حرف بزنیم و بازی کنیم وگرنه صدات درمیاد اسمت رو میشناسی و وقتی صدات میکنیم دنبال صدا میگردی گردنت رو در همه جهات میچرخونی آهنگ و موسیقی رو خیلی دوست داری و بابایی خیلی از این ترفند واسه خواب کردنت استفاده میکنه هنوز غذای کمکی رو ...
15 تير 1390

5 ماهگیت مبارک

5 ماه به سرعت برق و باد گذشت پسر گلم! در تاریخ 1 تیر 90 اولین غلت رو خودت زدی البته یه کوچولوی کوچولو من کمکت کردم الانم غلت میزنی ولی باید یه کم به پهلوت کنم بعد خودت بغلتی البته از سمت چپ راحتتر غلت میزنی تا سمت راست و در تاریخ ١٣ تیر ٩٠ رسما رسما رسما خودت به تنهایی و بدون هیچ کمکی تونستی غلت بزنی آفرییییییین از تاریخ 10 تیر 90 دیگه پاهاتو روی زمین سفت میکنی مدام باید باهات حرف بزنیم و بازی کنیم وگرنه صدات درمیاد اسمت رو میشناسی و وقتی صدات میکنیم دنبال صدا میگردی گردنت رو در همه جهات میچرخونی آهنگ و موسیقی رو خیلی دوست داری و بابایی خیلی از این ترفند واسه خواب کردنت استفاده میکنه هنوز غذای کمکی رو برات شروع...
11 تير 1390

عاشقانه های من و پسرم

اکنون که در آستانه ورود به ٦ ماهگی هستی برایت مینویسم از آن نگاه زیبا که به وسعت همه آسمانهاست از آن لبخند زیبا که ارزشش به اندازه تمام دنیاست از آن چهره آرام و معصومت که تماشایش برایم سیری ناپذیر است از آن خوابیدن معصومت که به مانند خواب فرشتگان خداوند است از آن دستها و پاهای کوچکت که مطمئنم روزی کمک و یاریگر و همراه من در زندگی هستند پسرکم آمدی و با گریه ها و خنده های تلخ و شیرینت سکوت سهمگین خانه را شکستی آمدی و تنهایی بزرگ چندین ساله مرا از بین بردی آمدی تا من بار دیگر به عظمت و بزرگی خدا پی ببرم آمدی و با آمدنت یک دنیا شور و شعف و شادی برایمان آوردی آمدی و چه خوب شد که آمدی و من هنوز هم شو...
8 تير 1390

عاشقانه های من و پسرم

اکنون که در آستانه ورود به ٦ ماهگی هستی برایت مینویسم از آن نگاه زیبا که به وسعت همه آسمانهاست از آن لبخند زیبا که ارزشش به اندازه تمام دنیاست از آن چهره آرام و معصومت که تماشایش برایم سیری ناپذیر است از آن خوابیدن معصومت که به مانند خواب فرشتگان خداوند است از آن دستها و پاهای کوچکت که مطمئنم روزی کمک و یاریگر و همراه من در زندگی هستند پسرکم آمدی و با گریه ها و خنده های تلخ و شیرینت سکوت سهمگین خانه را شکستی آمدی و تنهایی بزرگ چندین ساله مرا از بین بردی آمدی تا من بار دیگر به عظمت و بزرگی خدا پی ببرم آمدی و با آمدنت یک دنیا شور و شعف و شادی برایمان آوردی آمدی و چه خوب شد که آمدی ...
8 تير 1390
1